سنتوری و سنتوری و باز هم سنتوری
بهشت و جهنم / دو شب سر صحنه علی سنتوری ( مجله فیلم - بهار 1385 )
بهرام رادان گفت ننویس و میخواهم بنویسم. این ایده معرکهاش را که میگفت برای بازی در نقش علی سنتوری، فقط خوب خوب به خود داریوش مهرجویی نگاه کرده است. مهرجویی به عنوان یک بازیگر درجه یک. دو روزی که سر صحنه علی سنتوری بودم، این را فهمیدم. نکته اصلی فقط این است که آقای داریوش مهرجویی برای بازی کردن، عوض جلوی دوربین، پشت آن را انتخاب کرده است. حالا عمری گذشته و تجربههایی به دست آمده. پس دیگر خبری از کارگردان توی فیلم دختر دایی گمشده ( بهترین فیلم استاد؟ ) نیست که همهاش نگران از بین رفتن "انعکاس رنگ افق توی چشم بازیگر"ش باشد. مهرجویی روی صندلی مینشیند، لیوان گنده چای داغاش را دستاش میگیرد و از دور و بریها میخواهد که اگر "نان و پنیری چیزی" دم دستشان است، او را بینصیب نگذارند، تا نگاهی به دور و برش بیندازد و ببیند چطور میتواند این صحنه عادی و معمولی را زنده کند. بعد این همه سال، او کارگردانی است که صاحب "قلمرو"ی شده و همکاری مثل محمدرضا شریفینیا دارد که همهاش مواظب حفظ حال و هوای این قلمروست. این جا، در محیط پشت دوربین و برای یک بیننده از همه جا بیخبر، چیز زیادی برای تماشا کردن وجود ندارد، اما سر و کله آن "اتفاق"ای که اتفاقا همیشه باید خودش بیفتد؛ بالاخره جایی این گوشه و کنارها پیدا خواهد شد ( این همان نکتهای است که کارگردان توی فیلم دختر دایی گمشده، هیچ از آن سر در نمیآورد. )؛ از جایی پشت درختهای کاخ نیاوران که نور ماه رویش افتاده، یا خانه نیمه ساز به کثافت کشیده شدهای در حوالی بلوار اوشان که معتادهای بدبخت از در و دیوارش بالا میروند. درست وقتی آن لحظه سر برسد، این صحنه و ماه، با هم درمیآیند.
پرده اول: دوزخ
وارد که میشوم، وحشت برم میدارد، بس که همه چیز واقعی به نظر میرسد. این جا محل اطراق علی سنتوری و چند تا معتاد دیگر در یک ساختمان نیمهتمام است. انتظارم دیدن چند تا بازیگر معروف بود که پشتشان را خم کردهاند و به سنت معمول، برای بازی در نقش چند تا آدم معتاد، تودماغی و کشدار حرف میزنند. اما چیزی در این فضا وجود دارد که سنگیناش میکند. آدمها این ور و آن ور دراز کشیدهاند، زیر پتو یا کنار دیوار و از سقف، آب میچکد، و دود و گرد و خاک، همه جا را پر کرده است. مهرجویی سر صحنه است و بهرام رادان، با چشمهای وقزده و ردایی که روی سرش کشیده، این ور و آن ور پرسه میزند. حسن پورشیرازی و صدرالدین حجازی هم با قیافه معتادهای زار گریم شدهاند. هنوز عنصر ترسناک فضا را پیدا نکردهام. این جا چیزی هست که غیر معمولاش میکند. تورج منصوری و گروهاش برای تنظیم نور در مسیر پر پیچ و خمی که دوربین همراه بهرام رادان از میان خرابهها رد میشود، زحمت میکشند و دقت میکنند. مهرجویی دارد سوراخ جوراب بهرام رادان را کنترل میکند. یکی از این دو تا سوراخ باید بزرگتر شود. نور دارد میرود و همه نگراناند. این جا بام تهران است و آخرین زور نور خورشید امروز، از بالای سر آسمانخراشها میگذرد و توی این ساختمان نیمهتمام میافتد. انگار که مقصدش این جاست و زورش هم این جا تمام میشود و میافتد. همین جور که هوا تاریک میشود، شعلههای آتشای که مثل سکانسهای محشر فیلم پدرخوانده 2، این ور و آن ور روشناند، خودشان را بیشتر نشان میدهند. آن چیز ترسناک از فضا نمیرود، همان جا هست و نسبت عکس با نور خورشید دارد. محمدرضا شریفینیا لخت شده و برای بهتر و واقعی درآمدن صحنه خودش را به آب و آتش میزند. هم سیم لخت میکند و هم توی بلندگو داد میزند: آقایون محترم معتاد...
نور دارد میرود و کم کم چیزهایی دستام میآید. دارم به دلیل واقعنمایی بیش از حد صحنه پی میبرم. فیلمبرداری شروع نشده، اما پای یکی از سیاهی لشگرها به لاستیک گیر میکند و نزدیک است بیفتد. این آقا از حالا دارد ادای معتادها را درمیآورد؟ سرم را میچرخانم و حالا جور دیگری نگاه میکنم. یکی از سیاهیلشگرها سرش میافتد و روی شانهاش و زیر بغل آن یکی را میگیرند تا ببرندش بیرون. تکان میخورم. همه چیز روی دیگرش را نشان میدهد. درست مثل سکانس آخر از شام تا بام رودریگز و تارانتینو. وقتی در صحنههای آخرش، چهره مشتریهای نسبتا معقول کافه، تغییر میکند... وای! پس اینها همه معتاد واقعیاند. آدمهایی که بازی نمیکنند، واقعا این طوری هستند. و این چیزی بود که فضا را دم غروبی ترسناک و غریب میکرد. مهرجویی اما همچنان دارد سر نور و سرعت حرکت بازیگر و نوع لنز دوربین بحث میکند. آمدهام سر از کار مهرجویی درآورم، اما جوگیر شدهام. حالا میتوانیم در برابر فضای خالی رو به رو بایستیم و چراغهای خانهها و خیابانها را ببینیم که یکی یکی دارند روشن میشوند. سر و صدای آقایان معتاد درآمده است: قرار است تا کی این جا بمانیم؟ سر دسته سیاهیلشگرها میآید تا آرامشان کند. معتادها اما نگران تختی هستند که شهرداری در گرمخانهای در اختیارشان قرار داده: "داداش فیلمبرداری هنوز تمام نشده." گروه زیر نور کم جمع شدهاند و منتظرند تا فیلمبرداری سکانس بعدی شروع شود. همه جا تاریک است، جز منظره پیش رو که چراغها، مثل همیشه تهران را مثل لسآنجلس مایکل مان در فیلم مخمصه جلوه میدهند. توی این تاریکی، لازم نیست دنبال مهرجویی و گروهاش راه افتاد تا سر از کار جو حاکم بر صحنه درآورد. آن "اتفاق"ای که قرار بوده بیفتد، قبلا افتاده. حالا فقط باید هدرش ندهند. باید دوربین را طوری بکارند که چیزی از توی کادر نپرد. آقایان معتاد اما دست بردار نیستند. ادعا میکنند که اگر بیشتر از این بمانند، مسئول گرمخانه، تختشان را خواهد گرفت: "آقای محترم، عزیز، برادر، چند بار بگوییم مشکل ما جنس نیست، مکان است." این همان صدای کشدار واقعی است که امروز جو را سنگین کرده. واقعیتی که صحنه را بیچاره کرده، و رضا درمیشیانای که باید با این جماعت نگران سر و کله بزنند. یکی به بقیه گروه میسپارد که خام دو پاکت سیگار نشوند: "فکر کن که فردا دیگر تختی نداری بخوابی." عکس که میگیرم، یکی از معتادها نگاهم میکند: "جای عکس گرفتن یک لیوان چایی بیار بده دست ما". باید بلند شوم بروم. امشب چیزی دستگیرم نخواهد شد. من که عادت کردهام همه چیز را - با فاصله - از روی پرده دنبال کنم. سردرآوردن از کار مهرجویی باشد برای بعد. وقتی فاصله بیشتری با این واقعیت لعنتی داشته باشیم. امشب حتی بهرام هم با آن گریم عجیب و غریباش به درد گپ زدن نمیخورد. از این یکی که چیز زیادی درنیامد. حالا باید ماجرای آن شب دیگر را برایتان تعریف کنم.
پرده دوم: بهشت
کلی هنرجو و علاقهمند سینما جمع شدهاند در محوطه کاخ نیاوران تا شاهد کنسرت علی سنتوری باشند. علی در این سکانس حالش خوب است. هنوز معتاد نشده و کلی طرفدار دارد. جماعت روی صندلیهایشان نشستهاند و گروه دارد روی سن به کارش میرسد. برعکس آن ساختمان نیمه تمام آخر دنیا، این جا حسابی شیک و پیک است. کار گروه که تمام شد، داریوش مهرجویی خواهد آمد. گروه علی سنتوری، ساز به دست، منتظر مهرجویی نشستهاند. رهبر ارکستر و همه چیز دیگر امشب خود فیلمساز است که ظاهرا عین خیالاش نیست. چند ساعت گذشته و هنوز کار به جایی نرسیده که مهرجویی سر صحنه بیاید. نورها را تنظیم میکنند و جای دوربینها را، هنرورها و تماشاگرهای علاقهمند را، در یک شب خوش بهاری که در کاخ نیاوران، سرد هم هست.
طول و عرض صحنه را نگاه میکنم و امید چندانی ندارم. در این شب سرد که همه گول هوای دزد بهار را خوردهاند، با خوانندهای که قرار است لب بزند و مردمی که میدانند خواننده واقعی را به چشم نخواهند دید و چند نفر دیگر روی صحنه که دارند ادای ساز زدن را درمیآورند و کارگردانی که هنوز که هنوز است، سر و کلهاش پیدا نشده. صدای خواننده برای لحظهای در محوطه کاخ میپیچد: رفیق من سنگ صبور غمها... صدا قطع میشود و کیفیت صدای بلندگو هم خوب نیست. قاعدتا باید کنسرت بیمزهای از کار دربیاید در فضایی که برعکس صحنه قبلی، همه چیزش قلابی به نظر میرسد و آدمهای پشت و جلوی دوربیناش خسته. فقط نور ماهاش جالب است و منظره درختها و چمنهایی که در غیاب نور خورشید و موقع بازتاب این نور اندک، شکل و شمایل عجیب و غریبی پیدا کردهاند. اما از این تک و توک چیز دیدنی در این باغ قرار نیست اثری جلوی دوربین باشد. همه چیز ختم میشود به همان خواننده و نوازنده و بیننده قلابی که هیچ حس و حالی توی صورتشان نیست.
بالاخره مهرجویی وارد میشود. یک بلندگو میدهند دستاش. انگار نه انگار که در مقیاسهای سینمای ایران، این یک صحنه نسبتا عظیم است. نگرانی توی صورتاش نیست. به خبرهی کاری میماند که میداند میتواند کارش را جمع کند. برعکس اغلب ما، از کارش نمیترسد، مثل سلمانیها و خیاطها و نقاشهای قدیمی که توی کوچه پشتی مجله فیلم، نشستهاند و آرام دارند کارشان را میکنند. رضا درمیشیان در مقام دستیاری که حالا دیگر کاملا روحیه و سلیقه استاد را میشناسد برایم میگوید: "این طوری نگاهاش نکن. حواساش به همه چیز هست." او و بقیه عوامل پشت دوربین، فضا را آماده کردهاند و به جزئیات صحنه چشم داشتهاند. قرار است ترانه ضبط شده با صدای محسن چاووشی از بلندگو برای ملت پخش شود و بهرام رادان جای خواننده لب بزند، مردمی هم که تا این ساعت شب این جا نشستهاند و قرار است رادان و گروهاش را تشویق کنند. آن صدا باز پخش میشود:
رفیق من سنگ صبورغمها بهدیدنام بیا که خیلی تنهام
مهرجویی همچنان نقش یک آدم بیخیال را بازی میکند. بلندگویی دستاش میدهند تا صدای فرماندهیاش را ول کند. ( این "صدای فرماندهی" برای یک کارگردان را در یکی از گفت و گوهای قدیمی جان فورد خواندم، منتظر بودم جایی ازش استفاده کنم. ) دور و بر صحنه پرسه میزند و گوشه و کنارها را بازدید میکند. خونسرد و آرام. چیزی از وجود یک بچه شیطان، توی صورت و بدناش مانده که موقع تماشای حرکاتاش نمیشود فراموشاش کرد. چند سال پیش توی یک سخنرانی دیدماش که حال حرف زدن نداشت، در جواب سوالهای پیچیده مخاطبان عشق هنر هم به منتقد- فیلسوفهای کنار دستاش میگفت: فلانی تو یه حرفهای خیلی جالبی درباره رابطه سنت و مدرنیسم توی فیلمهام میگفتی؟ میشه الان برای مردم دوباره اونا رو تکرار کنی؟ بعد که آقای جدی و عمیق، پشت میکروفن جا به جا میشد تا این بار صدای منتقدانهاش را درباره بازتاب رنگ افق توی چشم بازیگر شروع کند، آن وقت مهرجویی توی صندلیاش جا به جا میشد، لبخند شیطنتآمیزی میزد و حسابی ذوق میکرد!
بعد از یک گشت و گذار کوچک و به اندازه در اطراف سن، داریوش مهرجویی، اردهایش را شروع میکند: "این کاغذهای سبز رو از پشت کاغذهای نت بردارین." ( اه، راست میگوید، چرا به فکر من نرسیده بود که یک ساعت ایستاده بودم و مثل بز به صحنه نگاه میکردم. ) "این سنتور رو هم بذارین وسط... بهرام بیاد این جا وایسته. بقیه دو طرفاش بشینن. شما دو تا قرینه باشین... حالا این دستگاه حبابساز رو هم ببرین طبقه بالا..."
این دستگاه حباب را که بعدا به شخصیت محبوب مهرجویی در این سکانس تبدیل خواهد شد، روی زمین گذاشته بودند تا دانههای حباب را پرت کند توی صحنه، حالا که رفته بالا، حبابها از آن پر میکشند و میریزند روی صحنه. حبابها حالا بر جاذبه زمین غلبه کردهاند، کمتر زور میزنند، همان طور که مهرجویی، هر چیز بازدارندهای را که در صحنه، بوی "زور زدن" بدهد، یکی یکی دارد از جلوی دوربین ورمیچیند. اما جای دستگاهی که دود میپاشد روی صحنه کنسرت، انگار درست است. بعد کارگردان میرود جلوی صحنه، میرود سراغ میکروفن: "این از این بیسیماس؟ آره؟ خب، بهرام وسط آوازت اینو بردار و یه دوری تو صحنه بزن. بعد دوباره بذار سر جاشو کارتو ادامه بده... فقط ببین. لم برداشتن و گذاشتناش دستات بیاد که وقتی وسط آواز دوباره بخوای بذاری سر جاش، ناجور نشه. آره..."
گفتم که. هر چیزی که بوی زور زدن بدهد، حذف میشود؛ بوی "انعکاس رنگ افق در چشم بازیگر". حتی برداشتن و گذاشتن میکروفن.
"همه چیز آمادهاس؟ نور، دود، حباب، مباب؟"
حالا میفهمم تلاش شریفینیا برای آماده کردن کامل صحنه قبل از رسیدن کارگردان به چه دردی میخورده. مهرجویی در امنیت کامل، فقط آمده تا فوت کوزهگری را به صحنه اضافه کند. بالاخره هم که همه چیز را بیخیال میشود و بلندگو به دست، میرود آن پایین، جلوی تماشاگران و رو به صحنه مینشیند، رضا درمیشیان هم کنارش، فیلمنامه به دست. ترانه اصلی فیلم شروع میشود و صحنه را تست میکنند:
مجنونم و دل زده از خیلیها خیلی دلم گرفته از خیلیها
مهرجویی با آدامس توی دهاناش بازی میکند. هیچ دکتری ادامه استفاده از آدامسی را که این قدر بین انگشت شست و نشانه فشرده شود، توصیه نمیکند:
"آقایون نوازنده. یک کم سرتون رو تکون بدین، مثل چوب وانستین. آقای ضربزن، چرا حواسات نیست؟"
"حواسام هست آقای مهرجویی."
"خب، من الان چی گفتم؟"
طفلکی با ضرب توی بغلش، رو به روی این همه تماشاگر، مات و حیران مانده است.
"دیدی گوش نمیکردی؟ گفتم یه تکونی به خودت بده. همین جور سیخ نشین. خب، همه چیز آمادهاس؟ دود، مود، حباب، مباب؟!"
معلوم است که با این کلمههای دود و حباب و بلندگویی که توی دستاش گرفته و آدامسی که توی انگشتاناش میفشارد؛ حسابی دارد خوش میگذراند. درست مثل بهرام رادان که با ریش و موهای بلندش، و لباس بلندی که تنش کردهاند، خوش است، و این تظاهر شیرین که اصلا حواساش به واکنش چند صد نفری که آن پایین نشستهاند و دارند نگاهش میکنند، نیست.
"داریم فیلم میگیریم، یه وقت کسی از اون پشت وارد نشه سرش از پشت شیشهها دیده شه؟!"
"نه آقای مهرجویی، در قفله".
"قفل نیست. پس این آقا کیه اومد بیرون؟"
"رفته بود دستگاه حبابساز رو چک کنه."
"آقای حباب بیا بیرون. میگیریم، تورج حاضری؟ دود، مود، حباب، مباب."
فرامرز فرازمند آرام از پشت مهرجویی رد میشود. مهرجویی همچنان که دارد با آدامساش بازی میکند:
"چه طوری فرامرز؟"
به فرازمند نگاه میکنم که تا وقتی مهرجویی اسماش را گفته و حالاش را پرسیده، نیم کیلومتری از ما دور شده و دارد بین درختهای آن ور کاخ قدم میزند.
"آمادهای بهرام؟ آقایون متخصصین نور و حباب مباب، رفتین پایین؟ آدم اضافی تو صحنه نیس؟"
اولین برداشت گرفته میشود، رفیق ضرب زن ما، حالا حسابی سرش را بالا و پایین میبرد و تکان میدهد. مهرجویی میرود سراغ رادان:
"بهرام موقع آواز خوندن، یک کم بالا و پایین بپر، حالی به خودت بده. مردمام حال میکنن."
بلندگو را دستاش میگیرد و برمیگردد طرف جماعت.
"آقایون و خانوما توجه داشته باشین. گروه رو تشویق کنین. هر جای آواز که خوشتون اومد، یه دستی، سوتی، چیزی..."
دوباره مینشیند روی صندلی و بلندگوی محبوباش را میگیرد دستاش:
"همه چی آمادهاس؟ دود، حباب، نور..."
و بالاخره دود و نور همه جا را پر میکند، بهرام رادان با میکروفنای که از پایه جدایش کرده، با آن مو و لباس بلند روی صحنه بالا و پایین میپرد، چیزی از نور ماه و سایه درختها توی صحنه هست، تماشاگران نشستهاند و با شور و شوق نگاه میکنند، آقای ضرب زن، سرش را محکم تکان میدهد و حبابها از آن بالا میریزند پایین. صدای محسن چاووشی از بلندگوها شنیده میشود:
رفیق من سنگ صبور غمها به دیدنام بیا که خیلی تنهام
هیشکی نمیدونه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دلزده از لیلیها خیلی دلم گرفته از خیلیها
نمونده از جوونیهام نشونی پیر شدم، پیر تو ای جوونی
تنهای بیسنگ صبور خونه سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست
اگر که هیچ کس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
کسی ترانه قشنگ فیلم را قطع نمیکند. همه چیز که تمام میشود، داریوش مهرجویی دستهایش را بلند میکند و محکم کف میزند، بعد انگشتهایش را میکند توی دهناش و بلند سوت میکشد، مردم هم پایه شدهاند... این جا همه چیز جان گرفته است. صحنه بالاخره مثل آن یکی زنده شده است.
میزبان ایماناش را به دست آورده؛ و این یک ضیافت کامل است ( درباره داریوش مهرجویی، قبل از نمایش فیلم در جشنواره فجر / ماهنامه نسیم – زمستان 1385 )
نمایش سنتوری در جشنواره امسال فیلم فجر، انتظارکشمان کرده است. منتظریم ببینیم این بار داریوش مهرجویی با آن قیافه کیت ریچاردز ( گیتاریست گروه رولینگ استونز ) مانندش چی کار کرده و چه فیلمی ساخته. از آقای داریوش مهرجویی این سالها و این روزها؛ چنین تصویری در ذهن داریم: یک مرد احتمالا پیر با نمک و سرحال و تیزهوش و شیطان، که این ور و آن ور سرک میکشد و هر چی چیز دوست داشتنی و شیرین و لذیذ پیدا میکند، یک نفس بالا میبرد و این قدر با معرفت هست که این عیش و صفا را با تماشاگران آثارش هم قسمت کند. این است که حتی وقتی فیلم نه چندان موفق و البته تلخی مثل بمانی درباره خودسوزی دخترکان مظلوم در جنوب میسازد، باز حواساش هست که چند تا عنصر مفرح داخلاش بگنجاند، گیرم که گنجاندن این عناصر مفرح در چنین فضا و جغرافیایی خیلی سخت و دشوار باشد. پس باید چشم بچرخانیم و مخمل آتشین دوخته شده روی لحافها را در این فیلم ببینیم یا پیرزن - پیرمردی که روی تخت صاحبخانه بازیشان میگیرد و از همه اینها مهمتر یک دانه شامپوی تخم مرغی داروگر که زردیاش از روی طاقچه اتاق محقر مرد مردهشور توی چشم میزند. داریوش مهرجویی جایی میان اینهاست: بین نمایش خشونت تلخ خودسوزی دخترها و شوخی پیرزن و پیرمرد روی تخت. جایی بین مسئولیت پذیری و ولنگ و وازی و بیعاری. جایی بین شناخت اجتماعی و رستگاری فردی. جایی میان شک و ایمان.
***
این طوری است که در کارنامه فعالیتهای داریوش مهرجویی، همه جور فیلم و همه گونه ماجرایی را میشود سراغ کرد. خیلی که بخواهیم به این افکار و آثار نظم بدهیم، میتوانیم این فیلمها را با حس زمانهای که در آن ساخته شدهاند، ربط بدهیم و مانند کنیم. مثلا توجه به این نکته که فیلمی مثل گاو در دوران اوج فعالیتهای اجتماعی و ارزشهای تودهای ساخته شده و تلقی که از هنر متعهد و والا در آن روزگار میشد سراغ کرد، و سی و چند سال بعد و سر فیلم دیگر مهرجویی، یعنی مهمان مامان، با مردمی طرف هستیم که زور میزنند تا حداکثر حظ را از لحظه لحظه زندگیشان ببرند. به این ترتیب مهرجویی به جز یک دوره چند ساله در حوالی انقلاب که بیشترش در فرانسه گذشت، همیشه روی خط اول فعالیتهای فرهنگی و تاثیرات اجتماعی حرکت کرده. هم در اوج جنگ فیلم ساخته، هم در دوران سازندگی و هم در سالهای اصلاحطلبی و افزایش محرکهای اجتماعی. او هم ملودرام ساخته ( لیلا ) و هم کمدی ( اجارهنشینها ). هم فیلم نمادگرای فلسفی ( پری ) و هم فیلم نوجوانانه ( شیرک ). پس هستند کسانی که متهماش کنند در کنار رو کردن استعدادهای انکار ناپذیرش نان به نرخ روز خورده و در عین حال هوادارانی هم دارد که میپندارند او روح زمانه را درک میکند و هر بار حرف تازهای از چنته روزگار و دورانی که در آن زندگی میکند، بیرون میکشد. من البته با این گروه دوم موافقام. هر چند بعضی فیلمهای مهرجویی را دوست ندارم و بعضیهایش را زیادی دوست دارم. ته صداقت به نظرم گفتن یک حرف و ایستادن سر یک عقیده نیست. آدمهای خالص اتفاقا مثل نسیم دور بلور زمانهشان پرواز میکنند و نقشی از آن چه در آن لحظه بهترین به نظر میرسد، بر این بلور به جا میگذارند. این طوری است که چه سانسور شدید بوده، چه نرم، چه دوران جوانی بوده چه روزگار میانسالی، مهرجویی فیلمی ساخته و حرفی زده که معمولا به نظر میرسد بهترین واکنش نسبت به اتفاقهایی است که در آن لحظه افتاده است.
***
تناقضها اما هنوز تمام نشده. داریوش مهرجویی موفق شده در عین این همراهی با روح زمانه و تغییر و تحولات کلامی و ژانری و ذهنی، اطرافاش را ایزوله و بسته نگه دارد. کمتر اجازه داده کسی وارد خلوتاش شود و با حرف و نقدش روی خود استاد و فیلمهایش تاثیر بگذارد. اغلب ایدههای ضایع و سطحی منتقدان ایرانی در باب هنر والا و مسئولیت هنرمند، چندان روی مهرجویی تاثیر نگذاشته. قبل از هر چیز باید به این نکته توجه کنیم که داریوش مهرجویی کارگردان خیلی خوبی است. یعنی ریتم درون هر کادر را میشناسد. معنی بازی خوب را میفهمد. جوری در شخصیت و ذهنیت اغلب بازیگران نقشهای اصلی فیلمهایش نفوذ کرده و « آن »شان را بیرون کشیده که طفلیها معمولا دیگر از قالب آن نقش و آن شخصیت بیرون نمیآیند. درام را میشناسد و در بیرون کشیدن حس مورد نظرش از صحنه و انتقالاش به تماشاگر موفق است. کی باید گریه کند و کی باید بخندد. این طوری است که حتی در سنگینترین فیلمها و سکانسهای مهرجوییِ کارگردان، تماشاگر احساس خستگی نمیکند. چون ریتم و بازی و دکوپاژ و ضرب دیالوگها درست است و نمک به اندازهای به صحنه اضافه شده است.
اما منتقد ایرانی که معمولا حواساش به این چیزها نیست. فیلم آرمانی آقای منتقد از میان آثار داریوش مهرجویی، همچنان گاو است. فیلمی که بشود درباره نشانهها و نمادها و دال و مدلولهایش حرف زد. فیلمی که بیش از آن که قدرتاش را از زندگی بگیرد، از « معنا »ی نشانههایش میگیرد. یعنی همان چیزی که منتقد میتواند بیاورد روی کاغذ و دربارهاش بنویسد و حرف بزند. منتقدها معمولا کارگردانهای ایرانی را هل میدهند به این سمت، با این وجود مهرجویی هیچ وقت دستگاه قطب نمای خودش را کنار نگذاشته. همیشه مورد نظر و تحسین منتقدها بوده، اما ارزشهای کارش را بر اساس نظر آنها تنظیم نکرده. مثلا کمتر کسی بین سینمایینویسها به این نکته توجه کرده که مهرجویی چه قدر خوب دیالوگهای ظاهرا پیش پا افتاده زندگی روزمره را خرد میکند و مینویسد و بین بازیگرهایش تقسیم میکند. اما او همیشه در این مسیر پیشرفت قابل ملاحظهای داشته. کمتر کسی به طنز ناب مهرجویی، نه فقط در کلیت یک داستان احتمالا سمبلیک مثل اجارهنشینها، که در جزئیات یک سکانس عادی توجه کرده. اما مهرجویی باز به خودی خود قدر امتیازهایش را دانسته و منتظر حرف و اشاره این و آن نمانده است. تازه درباره اصلیترین تصمیم مهرجویی هنوز مانده که حرف بزنیم. راهی که او کاملا بر خلاف جماعت تحسین کنندهاش پیمود و در دختر دایی گمشده و مهمان مامان به اوجاش رسید. راهی برای طلب شادی و شادکامی. برای رسیدن به ایمان و امید در برابر تردید و ترس. مسیری که برای رسیدن به وادی وجد و سرخوشی طی کرد.
***
فیلم مرکزی دنیای داریوش مهرجویی، « دختر دایی گمشده » است. یک فیلم کوتاه که شاید بهترین اثرش باشد و در میان چند اپیزود دیگر از تکه فیلمهایی موسوم به قصههای کیش و قصههای جزیره یا یک همچین چیزهایی، مهجور ماند و گم شد. « دختر دایی گمشده » داستان یک گروه فیلمسازی است که جوانی را بالای برجی میفرستند تا بنا بر فیلمنامهای که در اختیار دارند و آقای کارگردان آن را نوشته، فیلمی بسازند. اما جوان بالای برج عوض این که حواساش به دستورهای کارگردان باشد، با دختر دایی گمشده که ناگهان از آسمان به سراغ او آمده، میروند عشق و حال. این پایین و روی زمین، کارگردان بیچاره هزار و یک جور ایده برای بلند کردن و بالا بردن بازیگر دارد. در دنیایی که اگر خوب نگاه کنی و دل بدهی، عشقات ناگهان از آسمان نازل میشود، کارگردان روی زمین، گروه فیلمبرداریاش را ذله کرده تا آن چه را خودش مهم میپندارد از سر صحنه بیرون بکشد. بازیگر بالای برج اما فارغ از این تعلقات، با دختر داییاش در آسمانها پرواز میکند و عین خیالاش نیست. جهان فیلمسازی داریوش مهرجویی همیشه میان این دو قطب سرگردان بوده است. بین زمین و آسمان، بین تردید و ذهنیات و از طرف دیگر ایمان کامل و تسلیم شدن به معشوق. و حالا حرف من این است: هر چه قدر که گذشته، سن و سال آقای مهرجویی هر چه قدر که بیشتر شده، او به سمت دنیای بازیگر فیلم دختر دایی گمشده و حالی که با معشوقاش میکند، رفته تا کارگردانی که این پایین، با کلمات و معنایشان و تناقضهای موجود در بخشهای مختلف ذهناش درگیر است. تا پیش از این مهرجویی این شور و وجد را در لابهلای صحنههای فیلمهای نشانه و معنادارش میآورد و حالا بعد از دختر دایی گمشده و درخت گلابی که فیلمهای دوران گذار هستند، در مهمان مامان تمام فیلم به چنین ضیافت پر از ریتم و وجد و شور و حالی شبیه شده است. مسیری برای بیرون آمدن دل از جان. برای رقصی چنین میانه میدان. برای پهن کردن یک سفره پر از غذا برای مهمان. و کیست که نداند چنین شور و حالی، پاداش گذشتن از دایره تردید است. گیرم که تراشههایی از دوران بیایمانی و تردید هنوز بر ذهن باشد.
***
و حالا سنتوری قرار است خیلی چیزها را مشخص کند. با دیدناش قرار است بفهمیم که این وجد و شور و حال میتواند ادامه داشته باشد یا تردیدها و نشانهها و دوباره برگشتهاند؟ که قرار است در آسمان پرواز کنیم یا دوباره برگردیم روی زمین؟ و آن وقت تازه این سوال پیش میآید که: در چنین مرحلهای دیگر چه فرقی است بین زمین و آسمان؟
آقایان مسئول جشنواره، سلام...( درخواست برای اکران فیلم در جشنواره بیست و پنجم فیلم فجر / روزنامه اعتماد – زمستان 1385 )
مشکلی نیست آقایان. همه آرام هستیم. همه خوشحال هستیم. هیچ جور جنگ و جدالی در کار نیست. فقط خونسرد و راحت، میخواهیم حرف بزنیم تا به نتیجه برسیم. که به یک جور راه حل عملی برسیم. تا سنتوری داریوش مهرجویی نمایش داده شود.
از آقایان مدیر مسئول جشنواره میخواهم همت کنند و مجوز نمایش فیلم مهرجویی را صادر کنند. این خواسته زیادی نیست. تقصیر خودشان است که به ما وعده دادهاند. مسئله حق و حقوق و اینها نیست. فعلا دعوا نداریم. فعلا سنتوری میخواهیم. میتوانیم فرض کنیم که شما پدران ما هستید. که ما هنوز جوانیم و خیلی چیزها را نمیدانیم. فرمودهاند به فرزندانتان وعدهای ندهید که نتوانید عملیاش کنید. شما اعلام کردهاید که قرار است سنتوری را روی پرده ببرید. که در جشنواره فجر قرار است سنتوری ببینیم. حالا که وقتاش رسیده، حالا که انتظار کشیدهایم، لطفا به قولتان عمل کنید. باور کنید مشکلی پیش نمیآید. باور کنید ما آدمهای با جنبهای هستیم. که قدر زحمتهای شما را میدانیم.
امسال انگار قرار است منتقدها و خبرنگارها را تحویل بگیرید. دیشب رفتیم سینما فلسطین که سینمای ویژه مطبوعات است، تا کامپیوتر سایت سینمای ما را آن جا علم کنیم. همه داشتند زحمت کشیدند. همه به ما کمک کردند. در این مدت همه جور همکاری با ما شده. بیشتر از آن چیزی که انتظار داشتیم. بیشتر از آن چه که فکرش را میکردیم. دیشب در سینما فلسطین، دیدم که برای نویسندههای سینمایی میز و صندلی چیدهاید. سینما فلسطین برعکس سینما صحرا جای آبرومندی برای نشستن و حرف زدن است. معلوم است تحویلمان گرفتهاید. دلیلی برای گله کردن نداریم. این مستند بلندی هم که ساختهام، یعنی « آقای کیمیایی » را در جشنواره نمایش میدهید. مشکل ممیزی نداشت، ولی آن قدر فیلم را برای دلمان ساختیم، آن قدر از ته دلمان ساختیم، که شخصا انتظار زیادی نداشتم تا سلیقه مشکلپسندتان را راضی کند. اما شما به فیلم کمک کردید. مسیر ورودش به جشنواره خیلی راحت طی شد. یک دفعه دیدیم توی برنامه جشنواره است. اصلا انگار امسال خواستهاید به جوانها راه بدهید. میدان بدهید. این را از بخش مسابقه فیلمهای داستانی بلند هم میشود فهمید. اینها را نوشتم که فکر نکنید این چیزها را نمیبینیم. که فقط میخواهیم عیب بگیریم. ولی گفتم که؛ در ضمن میخواهیم به نتیجه برسیم. همهاش همین است و جز این نیست. میخواهیم کاری کنیم که وعدهتان را عملی کنید. که سنتوری را که این قدر منتظر دیدناش هستیم، نشانمان دهید. همه میخواهیم جشنواره رونق بیشتری داشته باشد. این یک نیاز و اشتیاق دو طرفه است. پس لطفا قلمتان را روی کاغذ صدور مجوز بچرخانید. لطفا امضایش کنید. ما که دو طرف میز نیستیم. در یک جبهه هستیم. فقط بار مسئولیت روی دوش یکی هست و یکی نیست. مگر ما چند تا داریوش مهرجویی داریم؟ مگر چند تا مهمان مامان داریم؟ سفره انداختن مهمان مامان یادتان رفته؟ اولین بار در همین جشنواره خودتان فیلم را دیدیم. در جشنواره خودمان. و حالا به نظر میرسد مهرجویی به مرحلهای رسیده که میخواهد برای تماشاگرهایش سفره پهن کند. که اطعاممان کند. سنتوری ساخته شده که تماشاگراناش را مثل همسایههای آن خانه فکسنی که دور سفره غذا نشسته بودند، به وجد بیاورد. از دختر دایی گمشده به بعد، داریوش مهرجویی توی خط ایمان افتاده. روز به روز دارد از شخصیت کارگردان شکاک آن فیلم فاصله میگیرد. فیلم غمگین هم که بسازد، باز سرحال میسازد. ایمان مهرجویی به لحظههای زندگی و وجد حاصل از تجربه آن را از دست ندهیم. در زمانه ما آدم سرحال کم پیدا میشود. اغلب « زمینگیر و دست به دیوار »یم. حالا که یکی پیدا شده که میتواند سفره پهن کند، فرصت را از دست ندهیم. میگویند سنتوری فیلم تلخی است، و باز این که میگویند وجدآور است. این لحن پیچیدهای است که هر هنرمندی، هر فیلمسازی به آن نمیرسد. کمکمان کنید. به اندازه کافی در جشنواره فیلم دست به دیوار داریم. فیلم بیچاره، فیلم پشت میز ساخته شده، فیلم بیخلسه. این یکی را از ما نگیرید. باور کنید با نمایشاش هیچ اتفاقی نمیافتد، همان جور که با نمایش دوباره همه آن فیلمهای نمایش داده نشده سالهای پیش، هیچ اتفاقی نیفتاد.
آقایان مسئول جشنواره فیلم فجر، شما که آن طرف میز نیستید. همه دور یک سفره نشستهایم. گور بابای حق و حقوق. دارم از رونق جشنوارهای حرف میزنم که مال همه ماست. که قرار است حظاش را همه با هم ببریم. بیا، شاهد از غیب رسید. همین حالا که رسیدهام ته این یادداشت، خسرو نقیبی SMS زده که هورا، این ده روز دارد شروع میشود. میبینید که چه قدر خوشحالیم؟ که جشنوارهمان را دوست داریم؟ پس قربان دستتان، این سنتوری را برای ما اکران کنید. از مروت نیست که شما ببینید و ما نبینیم. اصلا ما و شما ندارد. مگر قرار نیست دور هم، همه با هم تازهترین اثر داریوش مهرجویی را تماشا کنیم؟ این طوری به هم نزدیکتر هم میشویم. باور کنید. ببینید کی گفتم.
مسعود سنتوری( یادداشت بعد از تماشای فیلم / روزنامه اعتماد – زمستان 1386 )
جشنواره مبارکی بود. فیلم هر دو استاد را دیدیم. ماجرا همان طوری پیش رفت که میخواستیم. هزار و یک دلیل وجود داشت که رئیس را، و سنتوری را نبینیم. که نمایششان ندهند. و حالا که دارم این یادداشت را برایتان مینویسم، موفق شدهایم تازهترین آثار دو استاد را روی پرده ببینیم. امیدوارم این اتفاق ده بار دیگر هم بیفتد. اما حالا میتوانیم برای نوههایمان تعریف کنیم که اولین روز نمایش این فیلمها، آن جا بودیم و روی پرده سینما سنتوری و رئیس را دیدیم. برخلاف آن چه فکر میکنید، این دو تا فیلم و فیلمساز به شدت به هم مربوطاند. برای فهمیدن باقی ماجرا تا انتهای این یادداشت صبر کنید.
رئیس
نمیدانم گفتن این که رئیس، فیلم محبوبام نیست و موقع تماشایش چندان خوش نگذشت، چه قدر اهمیت دارد؛ اما خب، این جوری بود. هر چند که اتفاقا این فیلمی است که ایستادن پایش، هزینه زیادی ندارد و کار سختی نیست. این شاید استانداردترین و بیگافترین فیلم دو دهه اخیر دوران فیلمسازی استاد باشد. قریبیان و تارخ درجه یکاند و بی شک هر دو باید نامزد دریافت سیمرغ میشدند. فیلمبرداری زریندست، همان چیزی را در خودش دارد که به اسم اصلی سینما برمیگردد: تصویر متحرک. تصاویری که بعد و حرکت و هوس و در مواردی، شکوه دارند. این شاید تنها یکی از دو فیلم جشنواره باشد که آدمهایش صاحب حضور و وجودند. که نمای درشت بازیگرهایش، واقعا نمای درشت است. خرقهپوش وقت و زحمت پای فیلم گذاشته. تصاویر درست به هم قطع میخورند و فیلم را جلو میبرند. در جشنوارهای که دائم تیر و تخته دیدیم و فضاها و اجناس قلابی، در جشنوارهای که قرار بود جوانها رو کم کنند، اما اغلبشان از هر پیرمردی، پیرمردتر بودند ( غیر از البته بایرام فضلی در باز هم سیب داری )، در جشنوارهای که بوی وام از تصاویر فیلمهایش بلند است، در جشنوارهای که آدمهایش انگار بلد نبودند دوربین را از جعبهاش بیرون بیاورند و نماهای ایستا و اوتی تحویلمان دادند. در جشنوارهای که ستاره نداشت و شخصیتهای روی پرده از ما هم معمولیتر بودند، قریبیان و ارجمند و تارخ و پولاد و زنگنه در رئیس گاهی بزرگتر از زندگی به نظر میرسند. به هر حال اسم بقیه فیلمها هست: خاک سرد و آدم و پابرهنه در بهشت. و اسم این فیلم هست: رئیس.
این از این. اما انتظار ما از مسعود کیمیایی خیلی بیشتر از اینهاست. موقع تماشای فیلمی از مسعود کیمیایی، توقع داریم که بدنمان سرد شود. که چشممان تر شود. سکانس اولین برخورد قریبیان و زنگنه در همهمه پارچههای سفید و قرمز، ضرب شست کارگردانی است، اما از این بیشتر برای ما لحظه تماشای اولین نمای درشت قریبیان از لای در مهم است. این دو ثانیه بود که قدر همه فیلم تحت تاثیر قرارمان داد. رئیس فیلمی است که کیمیایی ساخته تا به همه ما نشان دهد که میتواند کارگردانی کند، که آدم پرت کند پایین، که تصادف بسازد، که نما بگیرد، که سوتی ندهد. اما این اصلا برای ما کافی نیست. حالا همان اتفاقی افتاده که سر صحنه فیلمبرداری شاهدش بودم و از آن میترسیدم. که صناعت فیلمساز، در مواردی ارتباطاش را با یک تماشاگر علاقهمند آثارش ( یعنی من ) کم کند. چرا دو رفیقی که بعد سالها رسیدهاند سینما رکس، نباید همدیگر را بغل کنند؟ که صحنه متفاوت جلوه کند؟! اما فیلم متفاوت که زیاد دیدهایم. ما فیلمِ مسعود کیمیایی میخواهیم. درست همان جوری که در آغاز عنوانبندی رئیس نوشته شده. این روی چشم ماست و رئیسِ خوش سر و شکلِ خوش فرم، نه. استاد قرار نیست سوتی ندهد. باید یقهمان را بگیرد. نوآوری مال آنهایی است که ردپای گرگ نساختهاند. که بلد نیستند نمای درشت بگیرند. حالا ماندهایم سر دو راهی. دنبال فیلمی مثل « سلطان » میگردیم که پر است از گاف و عجله و سوتی، اما چند سکانس درست و حسابی سرحال دارد، یا فیلم خوشگل و سر فرصت ساخته شدهای مثل رئیس، که مورمورمان نمیکند؟ رئیس بیشتر از این که مال ما باشد، مال کسانی است که میگفتند کیمیایی فیلم ساختن بلد نیست و حالا قرار است بفهمند که این طوری نیست. آخ که اگر کیمیایی، تصمیم بگیرد بیخیال جماعت شود و فیلم بدش را بسازد. عاشق فیلم بدش میشویم. درست مثل شخصیت اصلی شاهکار داریوش مهرجویی. کسی که آن چه دلاش میخواست، کرد و پای هزینهاش هم ایستاد.
سنتوری
این شاید بهترین فیلم مهرجویی است. فیلمی که تماشاگرش را، اگر نکتهاش را بگیرد، وارد مرحله جدیدی از زندگی اجتماعی میکند. رستگاری شخصیت اصلی مهرجویی، حالا در مسیر پیچیده و نه چندان اخلاقی، متجلی میشود. برای خود بودن، علی سنتوری باید در برابر اجتماع قرار بگیرد. تا پیش از این قهرمانهای مهرجویی مسیر رستگاری را نمییافتند، و حالا که در این آخرین فیلماش، یافتهاند؛ باید در برابر اجتماع ظاهرا اخلاقگرا و ریاکاری بایستند که همه زورش را میزند تا آنها را به یک شخصیت معمولی تبدیل کند. این یک فیلم پندآموز درباره اعتیاد نیست. دراین باره است که یک فرد، برای زیستن با اخلاقیاتی جدا از جامعه، چه هزینههایی باید تحمل کند. فیلم تلخی در این باره که عاقبت دمی لذت بردن چیست. یکی از صادقانهترین فیلمهایی که استادی چون داریوش مهرجویی میتواند آن را بسازد. گیرم که دلخوش به این نکته باشد که آدمهای زیادی فیلماش و حرفاش را نفهمند.
نقطه مرکزی ساخته شدن فیلم، موطن فیلم، عشق مهرجویی به سنتور است. اما سنتورش در این فیلم، با سنتور فیلم گاو فرق دارد. این سازی است که در لحظه لحظه عنوانبندی، عشق فیلمساز را به جزء جزء وجود ساز، درمییابیم. این سازی است که علی را از اجتماع اطرافاش جدا میکند و بهاش فضیلت میبخشد. خانهخراباش میکند.
اگر تا قبل از مهمان مامان، با مهرجویی در مسیر رستگاری قدم میزدیم، حالا در سنتوری، مصائب رستگاری را در تمدن انسانیِ یکسانساز میبینیم. با بهرام رادانای که بالاخره یکی پیدا شد تا از صورت معصوم درجه یکاش، درست استفاده کند و خود رادان که این فرصت را هدر نداده. و اتفاقا بازیهای نه چندان قابل قبول فیلم، مربوط به شخصیتهاییاند که جهان علی سنتوری را درک نکردهاند. از جمله نوازندهای که دم از اخلاق میزند و همسری که موقع خانه خرابی شریک علی نیست. ( گناهی هم ندارد. ما هم نبودیم و نیستیم. )
مهرجویی حالا نشان میدهد که میتواند هر موقعیتی را زنده کند. شنوندگان بیتفاوت کنسرتهای علی را که کنار بگذاریم، میرسیم به صحنههایی که جادوی داریوش مهرجویی زندهشان کرده است. ترانه سنگ صبور چاووشی و کامکار، شاید یکی از مهمترین دستاوردهای موسیقی پاپ ایران در یکی دو دهه اخیر باشد و صحنه اطعام گدایان توسط علی، مغز آدم را میترکاند. به خصوص وقتی علی دست میکند و بقیه سوسیسها را از کیسه بیرون میکشد.
*
ختم کلام. مسعود کیمیایی، علی سنتوری ماست. کاش به همان اندازه، اجتماع اطراف را به هیچ میگرفت و سنتور خودش را میزد. میدانیم که هزینه دارد و میدانم که قرار نیست ما هم موقع پرداخت هزینه این سنتورنوازی برای دل خود، همراهش باشیم. درست مثل زن زندگی علی، ما هم در آن شرایط ترکاش خواهیم کرد. اما آقای مسعود کیمیایی باور کنید میارزد. ما مگر چه اهمیتی داریم؟
خدا را شکر؛ طرف برگشت ( یادداشتی برای بازی بهرام رادان در نقش سنتوری – ماهنامه نسیم/ زمستان 1386 )
شور عشق که همه بهرام رادان را با آن شناختند، ندیدهام. اما اولین باری که چهرهاش به دلم نشست و منتظر موفقیتهای بعدیاش ماندم، سر فیلم ساقی بود. اگر درست یادم باشد، سینما قدس بود که فیلم را تماشا کردم. رادان یک جیپ داشت و به جماعت فیلم کرایه میداد. بعد، همان اول قصه بود که رفت خانهای که چند تا دختر دور هم نشسته بودند و بهرام قرار بود فیلم برایشان ببرد. و این صحنه را خیلی خوب بازی کرد. یعنی بازی نکرد. یک آنای در صورتاش و رفتارش بود ( که عجالتا بد نیست اسماش را « شخصیت » بگذاریم ) که او را از بقیه جوان اولهای آن سالهای سینمای ایران متمایز میکرد. از محمدرضا فروتن و پارسا پیروزفر مثلا. پرت شدیم. داشتم میگفتم که بهرام وارد آن خانه شد و فیلمها را از کیفاش درآورد و با دخترها نشست. ولی نشستناش با دخترها شخصیت داشت. پسره، مرکز کادر بود و بی این که بازیگر یا کارگردان بخواهند این جوری باشد، صحنه طوری پیش میرفت که انگار برای این آقا مهم نیست چند تا دختر توی این اتاق نشستهاند. و بعد برعکس، دخترهای توی کادر بی این که عمدا بخواهند یا شخصا آگاه باشند، به نظر میرسید دارند از در و دیوار آویزان میشوند تا خودشان را به این پسر آویزان کنند. وقار و آرامشی در بازی رادان در این صحنه ساده از یک فیلم ضعیف بود که جذبام کرد. بعد از آن بود که مجاب شدم بنشینم و فیلم را تا آخر ببینم. یک فیلم دختر و پسری باب آن سالها که رادان بعدا گفت دیگر دلاش نمیخواهد از این جور فیلمها بازی کند و باید برود سراغ آثاری که بهشان میگفت جدیتر و هنریتر. اما آن صحنه از این فیلم و چند صحنه از چند فیلم دیگری که رادان در آن سالها بازی کرد، فیلمهایی مثل آبی و آواز قو، به لذت و حسرت در مغزم باقی ماند. نشستم و منتظر ماندم که طرف، کی خراب میشود و این صورت را به باد میدهد.
*
با وجود همه آن فیلمهای کم فروش و ناموفق، از جمله عطش و رز زرد و رستگاری در هشت و بیست دقیقه، بهرام رادان به کمک همکار همیشگیاش علیرضا باذل، توانست خودش را توی بورس حفظ کند. تهیهکنندهها چه از او خوششان میآمد چه نه، چه گیشهای بود و چه ضد گیشه؛ رادان همیشه تیتر یک و روی جلد باقی ماند. اما آن شخصیت و آن وقار، آن برقی که در فیلمهای ضعیف اولیه از چهرهاش بیرون میزد، کدر و کم زور شد. آگاهی نصفه و نیمه، معمولا بلاست و این نوع آگاهی ( که منتقدها و روشنفکرها هم معمولا بهاش دامن میزنند )، بلای بهرام رادان شد. یک طرز تلقی قدیمی از بازیگری وجود دارد بر این اساس که بازیگر، وقتی بازیگر است که به یک آدم دیگر تبدیل شود، که نقشهای عجیب و غریب بازی کند، نقش معتاد و دیوانه و معلول. این که وارد شدن به آن اتاق و نشستن با دخترها، ( شبیه آن کاری که بهرام در آن سکانس از فیلم ساقی انجام داد ) کار سادهای است که هر بازیگری با هر سطح سواد و دانش و شخصیتی، میتواند از این کارها بکند. بر اساس این دیدگاه، بازیگری که صدایش را عوض کند، پایش را چلاق کند و داد و بیداد کند و مونولوگ طولانی بگوید، هنر کرده؛ وگرنه گوشهای نشستن و احوالپرسی کردن و کافیشاپ رفتن را که همه بلدند. رادان هم از این که ساقی و آبی بازی کند، خسته شد و رفت سراغ این جور فیلمها. در این مسیر او در یکی از بدترین فیلمهای ده سال اخیر سینمای ایران، یعنی شمعی در باد، نقش یک معتاد را بازی کرد و در گاوخونی، داستان معروف جعفر مدرس صادقی را از رو خواند. که انصافا خیلی هم خوب خواند. اما از وقتی خودش آمد توی کادر، باز میشد سیمای بازیگری را دید که میخواهد کار جدی کند و به نقشهای معمولی راضی نیست. یک بار هم که این وسط خواست دوباره یکی از همان فیلمهای تجاری قدیمی را بازی کند تا جایگاهش به عنوان یک سوپر استار خراب نشود، رفت و در ازدواج صورتی بازی کرد. فیلم را ندیدم. اما لبخند و چهره رادان در آنونسهای فیلم، اعصابام را خرد کرد. میدانستم که آن آگاهی نصفه و نیمه، معصومیت محشر اولیه در فیلم ساقی را به باد میدهد؛ اما فکر نکرده بودم که به این زودی. رادان عین خیالاش نبود که آن شخصیت و حضوری را که در فیلمهای اول جلوی دوربین داشت، نمیشد خرید یا با تمرین به دست آورد؛ یک نعمت خدادادی بود که با یک جو غرور، اضطراب، گیج زدن، یا همان آگاهی نصفه نیمه لعنتی، به باد میرفت و رادان را تبدیل میکرد به یکی از همان جوانهای بازیگر پرادعایی که زور میزنند تا خوب « بازی » کنند.
*
اما خداوند بعضیها را خیلی دوست دارد و حسابی بهشان میرسد، و به نظرم، بهرام را هم. از جمله به این خاطر که فرصت بازی در سنتوری برایش فراهم شد. در جریان هستید که با داریوش مهرجویی کار کردن، برای خودش یک شانس اساسی است. به خصوص برای بازیگرها. مهرجویی با آن هوش عجیب و غریباش که با گذر زمان، تندتر و تیزتر و حساستر میشود، میتواند از آدمها همان چیزی را بیرون بکشد که به خاطرش ساخته شدهاند. او بازیگر را میتراشد تا آن چه در وجود اوست را کشف کند. شخصا نمیتوانم لیلا حاتمی را در نقش دیگری به اصالت لیلا تصور کنم، یا علی مصفا را جز در نقشهایی که برای استاد بازی کرده. این طوری هر کدام از شخصیتهای فیلمهای مهرجویی، از ترکیب بازیگر و نقش موجود در فیلمنامه ساخته میشوند. یعنی بازیگر بخشی از وجودش را به نقش میبخشد و برعکس. پس قبل از هر چیز، انتخاب بازیگر است که در فیلمهای مهرجویی اهمیت دارد. مثلا اگر جوانی با مشخصاتی که در آگهیهای اولیه انتخاب بازیگر فیلم سنتوری، آمده بود پیدا میشد؛ یعنی یک آدم ترکهای قد بلند با چهرهای مالیخولیایی، آن وقت با کاراکتر و فیلم دیگری طرف بودیم. اما سنتوری با رادان، اینای شد که حالا میبینیم. مهرجویی، شخصیت و حضور و برکتای را که در وجود رادان گیر کرده بود و زیر آوار اداهای بازیگری داشت فاسد میشد، کشف کرد و دوباره تحویل خود بازیگر داد. فیلم را هنوز ندیده بودم، اما روزی که عکسهای فیلم سنتوری را برای سایت سینمای ما فرستاده بودند، یادم نمیرود. غروبی نشسته بودم دفتر سایت که CD عکسها رسید. گذاشتم توی کامپیوتر و عکس درشت چهرهاش را دیدم با لبخند ملایمی که روی صورتاش بود. این همان عکسی است که بعدا در آگهی فیلم، در دنیای تصویر چاپ شد. ( دارم نشانیاش را میدهم، اگر یادتان بیاید )، و در این صورت، همان بزرگمنشی، سخاوت، شخصیت و حضوری را دیدم که چند سالی دنبالاش بودم و از دستام رفته بود. دیدم مهرجویی باز دست کرده و آن چیزی را که لازم داشته، برداشته. در سنتوری اگر بهرام رادان خوب است، به خاطر صحنههای سنتور زدناش نیست ( هر چند که کار سختی در مسیر قابل باور کردن شخصیت و داستان انجام داده و به نتیجه هم رسانده )، به خاطر صحنههای معتاد بازیاش هم نیست ( هر چند آن چه به چشم داورهای جشنواره فجر و عموم منتقدها میآید، معمولا همین چیزهاست و لاغیر. هیچ توجه کردهاید که رادان تا به حال به خاطر دو نقش معتادیاش جایزه گرفته و بازیگر برنده جایزه نقش اول زن امسال هم نقش یک معتاد را بازی میکند؟ ). آن چه حضور رادان در این نقش را این قدر جذاب میکند، شکوه و وقار و باز تکرار میکنم، شخصیتای است که به این نقش بخشیده است. سنتوری فیلم عجیبی است. فیلمی درباره اعتیاد که آدم بدش اجتماع است، و نه اعتیاد شخصیت اصلی. این جا شخصیت معتاد، نه بیمار است و نه مستوجب ترحم. او کسی است که زندگی خودش را میکند و حاضر است تاواناش را بدهد. این معتاد استثنائا نه شرمنده اجتماعاش است، نه قرار است مسیر دیگری در پیش بگیرد، و نه اصلا دلاش میخواهد مثل پدرش صنعت بلورسازی ایران را در جهان بدرخشاند. پس کار خیلی سخت شد. رادان در این فیلم باید نقش معتادی را بازی میکرد که ذلیل و بدبخت و به تمام معنی، خانه خراب است؛ که کفش مرده میدزدد و روی آسفالت جان میکند، که از زناش کتک میخورد. اما به همه اینها، به عنوان زجر و درد و رنجی که در مسیر پیش رویش باید تحمل کند، نگاه میکند. علی سنتوری هیچ وقت شکایت نمیکند، پشیمانی در کار نیست. اتفاقا این یکی از همه طلبکار است. این طوری رادان باید نقش معتاد بدبخت خانه خراب زمینگیری را بازی میکرد که قرار است شخصیت و غرور و وقارش حفظ کند. هم باید کف خیابان دراز میکشید و ضجه میزد، و هم باید احترام ما را جلب میکرد. نمایش بزرگمنشی در شرایطی چنین حقیر. و رادان این کار سخت را انجام داد. حتی در ناجورترین صحنههای فیلم هم نمیتوانیم از پایین به بالا به علی سنتوری نگاه نکنیم. حتی اگر افتاده باشد زیر پایمان.
*
میبینید که دوباره برگشتیم به سکانس اول فیلم ساقی. وقتی رادان به عنوان فروشنده دورهگرد برای چند تا دختر پولدار فیلم کرایه آورد، اما بی این که حتی خودش بداند، آقاترین شخصیت روی پرده بود. حالا هم در سنتوری، وقتی در اولین صحنه فیلم در میان دیگر آدمهای توی کادر، خرد و خسته از پلههای مترو بالا میآید، باز این بهرام رادان است که شخصیت و وقار و حضورش را به چشمهای ما تحمیل میکند. گفتم که، آقای مهرجویی میداند چیزی را که لازم دارد از کجا بردارد.
باز خوب شد داریوش مهرجویی بود ( بخشی از گزارش جشنواره بیست و پنجم / دنیای تصویر – زمستان 1385 )
و این وفاداری و تعهد به خود، حلقه گمشده میان تمام موجودات حاضر در جشنواره امسال بود. چه به عنوان مسئول، چه تماشاگر و چه منتقد، آن قدر برای فرار از شر خودمان هم که شده، وجودمان را درگیر تعهدهای مختلف کردهایم که انگار دیگر هیچ چیز واقعی باقی نمانده است. فقط سنتوری داریوش مهرجویی بود که اتفاقا با قوت تمام، اصل این ماجرا و بدبختی را عین یک آینه طرفمان گرفته بود و نشانمان میداد. مهرجویی روی خط زمان حرکت میکند و چه خوب فهمیده ( گیرم ناخودآگاه ) که در چنین فضایی باید فیلمی بسازد درباره مردی که قبل از همه چیز نسبت به خودش متعهد است. پایه و اساس، این است و بعد سر و کله مسئله تعهد به اخلاق و اجتماع پیدا میشود. سنتوری با روایت داستان هنرمندی که دائم باید به اجتماعاش جواب پس بدهد و بالاخره هم امنیت و سنتور را در جمع باقی آدمهای معتاد مییابد، از ما این سوال را میپرسد که اول برای خودمان چه کردهایم؟ در صحنهای از فیلم، پدر موفق علی، روزنامه را باز میکند و حرف خودش را میبیند که بزرگ تیتر شده. این که میتواند نام بلور ایران را در سراسر جهان طنینانداز کند. اما برای بلور وجود خودش چه کرده است؟ ما منتقدها و تماشاگرها و فیلمسازها و مسئولان جشنواره چی؟ ما که از جذابیت اخراجیها استفاده کردیم و بعد آخر داستان رد گم کردیم که یعنی اینها رستگار شدهاند، ما که داخل جایزه فیلم معناگرا طلا کار گذاشتیم و فیلم معناگرایمان هم شد پا برهنه در بهشت... آقایان و خانمها، بالاخره بشریم و جایزالخطا. دیدی پایمان لغزید. مگر معنای فیلم معناگرا، چیزی جز فیلم صادقانه است؟ فیلمی که سازندهاش به خودش و شخصیت و هویت و عشق و حیرتاش، گیرم از نظر بعضی اشتباه، وفادار باشد. و حالا که انگار درست برعکس شده است.
پایان یک آرزو
( یادداشتی برای شایعه چند ماه پیش درز کردن سنتوری که آن موقع دروغ بود و حالا راست! – سینمای ما / پاییز 1386 )
خب؛ اگر همین جور پیش برود، گور یکی دیگر از آرزوهای نسل ما کنده میشود. اگر همچنان مجوز نمایش سنتوری صادر نشود و خدای نکرده نسخه قاچاق آن به بازار سیاه راه پیدا کند... تمام این مدت با خوش بینی به انتظار نمایش فیلم نشستیم. سعی کردیم همه امیدهای « احتمالی » نمایش فیلم در سالن های سینما را در سایت سینمای ما بازتاب دهیم. هر بار که خبر موجودیت CD کامل سنتوری روی پیاده رو دروغ از آب درمی آمد؛ با خوشحالی تیتر زدیم که این یکی هم هیچ. به نفع ما - به نفع سنتوری.
به هر حال همچنان فکر می کنم که آخرین اثر داریوش مهرجویی فیلم بزرگی است، خیلی بزرگ. با وجود تمام سوء تفاهم های احتمالی، سنتوری یک فیلم ضد اجتماعی عمیق است درباره مفهوم فرد در اجتماع انسانی؛ مدرن یا مبتنی بر عرف. فیلم، انتهای جریانی است که مهرجویی برای رسیدن به نوعی تفرد، یا رساندن قهرمان اش به چنین وضعیتی، از سال ها پیش تا به حال پیموده است. آزادی انسانی در کمتر فیلمی، چنین بازتاب شگفتی داشته است. سنتوری فیلمی درباره ترک اعتیاد نبود، همچنان که فیلمی انتقادی درباره شرایط سیاسی و اجتماعی امروز کشورمان نبود. این فیلم را می توانست مثلا هال اشبی در دهه 1970 هم بسازد، در زمانی دیگر و در جغرافیایی دیگر. نشانه کاملی برای همان عرفان فردگرایانه ای بود که داریوش مهرجویی، وقت اش که رسید؛ توانست بسازد. وقتی حجاب تکنیک، مثل موم توی دست اش نرم شود.
به همه این دلایل هنوز نتوانسته ام دلیل عدم صدور مجوز برای نمایش فیلم را پیش خودم توجیه کنم. در شرایطی که سنتوری، حتی توقیف هم نشده بود. شناخت سنتوری شاید دو دهه زمان ببرد، اما آن وقت دیگر نه ما و نه علی، جوان نیستیم. ما می خواستیم همین الان و کنار هم و در سالن سینما فیلم را ببینیم که نشد. همراه دوستان مان، وقتی صدای سنتور علی بلند بود، و با تمام وجود دل مان می خواست درباره فیلم بنویسیم، برایش پرونده دربیاوریم... ای داد بی داد.
*
وقتی اکران فیلم در جشنواره فجر پارسال، هنوز قطعی نشده بود؛ یادداشتی نوشتم در روزنامه اعتماد و خطاب به مسئولان. نوشته بودم که روا نیست شما فیلم را ببینید و ما نبینیم در مورد فیلمی که این قدر منتظر دیدن اش هستیم. نمی دانم چه شد که لطف کردند و نمایش اش دادند. پس راست اش را بخواهید، من یک بار همراه بهترین دوستانم سنتوری را در سالن تاریک سینما دیده ام. می توانم ماجرای آن نمایش باشکوه را برای نوه های احتمالی ( در روزگار ما همه چیز احتمالی است ) ام تعریف کنم. هر چند که هنوز کوره امیدی باقی مانده است. این که تا جایی که می شود نسخه قاچاق اش را دانلود نکنیم یا نخریم. این طوری هنوز می شود به لطف مسئولان امید داشت. هنوز می شود انتظار اکران فیلم را کشید. پیش از آن که دیگر جوان نباشیم. پیش از آن که سر و کله نوه های بی ریخت بدبخت مان پیدا شود.
حرف آخر
دو سال از زندگی ما هم با علی سنتوری، این طوری گذشت. بقیه اش باشد برای باقی دوستان و نسل های آینده و این ها.
منبع: cinemaema